گیسو بلند …
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ
هما ایران پورـ ساکن شیراز، خواهر
(محمد رضا و احمدرضا ایرانپور تحت اسارت فرقه رجوی در لیبرتی ، عراق).
انگار شنیدم یکی از عراقیهای مستقر جلو ورودی لیبرتی میگفت که روز آخرست
امروز.
]
انگار شنیدم یکی از عراقیهای مستقر جلو ورودی لیبرتی میگفت که روز آخرست امروز.
یکی از آقایان عرب زبان اهوازی زحمت کشید و برایم ترجمه کرد.معمولا خانوادهها فقط سه بار به لیبرتی به دیدار دیوار میآمدند.
دلم دود کرد…
سرگردان بودم …
حیرانتر از حیرانیم…
25
دلم خواست جایی باشد که تنهایی فریاد بزنم بر سر لیبرتی.
بر این برج و باروی بیگیسِ بلندی که زندانیان از گیسش سرازیر آزادی شوند.
و تنها همین شکاف بود برای فریاد و دیگر هیچ…
نه. باورش چون هذیان تب مینمود.
چهار سال بود برادرانم به لیبرتی آورده شده بودند.
من آمده بودم به چشم روشنی.
به منزلِ نو مبارکی.
به صدای ساز تمبورشان.
به کوبه بر دفشان.
شیرازیهای مهماننوازم….
برادران دلنوازم…
هنوز، بعدِ چهارده سال حتی یک دلِ سیر ندیده بودمشان.
از برادران مهربانم بعید بود.
یکی از آقایان عرب زبان اهوازی زحمت کشید و برایم ترجمه کرد.معمولا خانوادهها فقط سه بار به لیبرتی به دیدار دیوار میآمدند.
دلم دود کرد…
سرگردان بودم …
حیرانتر از حیرانیم…
25
دلم خواست جایی باشد که تنهایی فریاد بزنم بر سر لیبرتی.
بر این برج و باروی بیگیسِ بلندی که زندانیان از گیسش سرازیر آزادی شوند.
و تنها همین شکاف بود برای فریاد و دیگر هیچ…
نه. باورش چون هذیان تب مینمود.
چهار سال بود برادرانم به لیبرتی آورده شده بودند.
من آمده بودم به چشم روشنی.
به منزلِ نو مبارکی.
به صدای ساز تمبورشان.
به کوبه بر دفشان.
شیرازیهای مهماننوازم….
برادران دلنوازم…
هنوز، بعدِ چهارده سال حتی یک دلِ سیر ندیده بودمشان.
از برادران مهربانم بعید بود.
۹۴/۱۲/۲۵